مامان داره پس از باران رو میبینه اونجاس که زن دوم خان رو دزدیدن و دروغکی یه جوری نشون دادن انگار اون خودش فرار کرده ...خیلی گریه و التماس میکرد میگفت اینجا یه کلبه بوده منو اوردن اینجا ولی وقتی رفتن اثری از کلبه نبود :( خیلی سخته بخوای از خودت دفاع کنی وقتی با همه وجود میدونی اون کارو نکردی :(
...
یکی از بچها وبلاگی ویس تنها ترین وال رو گذاشته بود صدا وال خیلی غمگین بود دلم واقعا گرفت مث یه دختر بچه بود صداش ک تو اتیش دست و پا میزد و کمک میخواست :(
مامان بابای منم می بینن. امشب دلم سوخت واسش وقتی نشست رو زمین و گفت این کلبه اینجا بود...همه رفتن..هنوز نشسته بود.
شبیه زندگی خودمونه..وقت هایی که راست میگیم ولی دلیل نداریم.. یا بهتر بگم دلیلمون ازمون میگیرن.. تنها بی کس..و یه خدا که همیشه سکوت میکنه
خیلی وضعیته سختیه گاهی برام اتفاق میفته ک نمیتونم حرفای ک میزنم رو به دیگران بقبولونم این واقعا ناراحتم میکنه:(